اولین بار که خبری درباره ی بهروز بوچانی و جایزه ی ادبی اش شنیدم و این که دولت استرالیا حتی بعد از این دستاورد مهم ادبی اجازه ی ورود او به آن کشور و دریافت تقدیرنامه اش را نداده، مشتاق شدم به خواندن این اثر. بی شک نوع بازتاب خبر هم احساسی از نیتی نسبت به عملکرد دولت استرالیا برایم به همراه داشت. از آن جا که اهمیت ندادن به هنر و ارزش قائل نشدن برای یک هنرمند، در وضعیت فرهنگی سال های اخیر ایران رویداد عجیب و دور از ذهنی نیست، به راحتی این رویکرد بی اخلاقی ی را باور کردم. با خواندن کتاب "هیچ دوستی به جز کوهستان" که عنوان زیبایی نیز دارد نوع نگاهم اما تغییر کرد.

شروع داستان برایم بسیار جذاب بود و از این که با شرح وقایعی که گفته می شد واقعا اتفاق افتاده می توانستم در ذهنم از حقیقتی ناب تصویرسازی کنم، لذت دوچندانی داشت نصیبم میشد. سفر شبانه به ساحل اقیانوس، همراه شدن با گروهی مهاجر که به سیم آخر زده و قصد دارند خودشان را از خاک اندونزی به جزیره ی پهناور و رویایی استرالیا برسانند، سوراخ شدن قایق، نجات معجزه آسا از چنگال مرگ، سفر مجدد به اقیانوس با یقین به خطراتی که از تجربه ی تلخ گذشته بدست آمده ، این بار سرگردانی و گم شدن در وسعت بی پایان دشت آبی امواج، نجات معجزه آسایی دیگر و رسیدن به ساحل امن جزیره ی کریسمس. فرستاده شدن به جزیره ی مانوس و اسکان در پناهگاه مهاجران که نویسنده اصرار دارد نامش را زندان بگذارد. و داستان همین جا تمام می شود. سیر دراماتیک اثر به نظرم از همین جا متوقف شده و دیگر نمی شود اسم آن را رمان گذاشت. بیشتر شبیه توصیف جستارگونه ی وضعیتی نابسمان از یک برزخ است و گلایه های مهاجری که سعی دارد همه ی حق را به خودش و کسانی که در موقعیت او قرار دارند بدهد. درست از جایی که سفر نویسنده در دنیای واقعی متوقف می شود، سیر داستان هم از حرکت دراماتیکش باز می ایستد. این اتفاق متاسفانه در همان صفحات آغازین اثر رخ می دهد و خیلی زود ادامه ی خوانش کتاب را سخت و کسالت بار می سازد.

اذعان دارم شیوه ی توصیف و زبان داستانی اثر، قابل توجه و ماهرانه است و شاعرانگی نوشتار، تحسین برانگیز اما بر سیر روایت و نوع نگاه، می توان ایراداتی وارد ساخت. به نظر می رسد بهروز بوچانی بیش از آن که در پی توصیف واقعیت و رعایت انصاف  باشد به دنبال انتقام گیری و تحت فشار قرار دادن دولتمردان و قانون گذارن استرالیا است تا به او و همراهانش بدون هیچ پیش شرطی اجازه ی ورود به خاک کشورشان را بدهند. بگذارید موضوع را از نگاه دولت استرالیا نگاه کنیم. همه ساله عده ای بدون دنبال کردن راهکارهای قانونی مهاجرت، میان بر زده و با کمک قاچاقچیان انسان با به خطر انداختن جان خود و گاه حتی زن و کودک شان دل به دریا می زنند و آن دولت، طبق معاهدات و کنوانسیون های بین المللی مجبور است بپذیردشان و برایشان هزینه کند. با روی کار آمدن یکی از احزاب ی، قانون مهاجرت استرالیا سخت تر شده و تصمیم می گیرند افرادی که سعی دارند به روش های غیرقانونی و با کمک قاچاقچیان وارد خاکشان شوند را به جزیره ای دورافتاده منتقل نمایند. با این کار یک تیر و دو نشان کرده اند، اول از همه عدم پذیرش اجباری مهاجرانی که اکثر قریب به اتفاقشان شرایط مطلوب فردی و اجتماعی در سرزمین خودشان نداشته اند و به احتمال زیاد سربار جامعه ی استرالیا خواهند بود و مسئله ی دوم متوقف ساختن فجایعی که مافیای قاچاق انسان همه ساله با قایق های غیراستاندارد و کوچک در اقیانوس آرام به بار می آورد.

از شانس بد، بوچانی و همراهانش در شروع این مقطع زمانی قرار گرفته اند و دولت استرالیا سعی می کند شرایطی فراهم سازد تا این افراد از ادامه ی سفر منصرف شده و به جایی که از آن جا آمده اند باز گردند. مطلبی که بارها در کتاب بر آن تاکید می شود. این که وضعیت آب و هوایی جزیره ی استوایی مانوس بیشتر به یک تبعیدگاه شباهت دارد، وضعیت بهداشتی، شرایط اسکان و نوع تغذیه در آن مناسب نیست و مهاجران در شرایطی تحقیر آمیز و غیر انسانی به سر می برند. افسران استرالیایی در حین انجام وظیفه، تمامشان حرامزاده هستند و محلی های جزیره همگی ترسو و در خدمت استعمار.

در توصیف این وضعیت دشوار اما هر جا به نفع مهاجران نیست حرف ها ناگفته می ماند و نویسنده از بیان آن طفره می رود؛ ناگفته هایی که بالاجبار رگه هایی از آن را می توان به شکلی ناملموس احساس کرد. مثلا این افرادی که به اصطلاح زندانی قلمداد می شوند هیچ مسئولیتی برای انجام امور کمپ های جزیره ی مانوس را عهده دار نیستند. غذا، سیگار و پوشاک رایگان در اختیارشان گذاشته می شود و حتی سرویس بهداشتی شان را برایشان تمیز می کنند. نویسنده تاکید دارد که برای تحت فشار گذاشتن مهاجران حتی کاغذ و قلم در اختیار هیچ کس نمی گذارند و برای رد کردن یک نخ سیگار از گیت های بازرسی باید تردستی بلد باشی ولی در پشت جلد آمده که او کتابش را از طریق واتساپ نوشته و برای دوستش ارسال نموده. پس علاوه بر تلفن به اینترنت هم در آن جزیره امکان دسترسی وجود داشته! نکته ای که هیچ گاه در طول روایت به آن اشاره ای نمی شود.

این رفتار تناقض آمیز که از طرفی به استرالیا، دولتمردان و مامورانش فحش می دهد و کینه توزانه بهشان نگاه می اندازد و از طرفی حاضر نیست چشم از سرزمین رویایی شان برداشته و مقصد دیگری در پیش گیرد چندان منصفانه به نظر نمی رسد و مخاطب را در صداقت نویسنده که گویی اسیر احساسات وضعیت دشوارش است به شک می اندازد. مطمئنا اگر پیش از نگارش این کتاب حتی بعد از گذراندن همین مصائب، دولت استرالیا به بهروز بوچانی، رومه نگار و کُرد فراری از ایران، مجوز ورود به خاک آن کشور و کارت اقامت می داد، تمام این وقایع به شکلی دیگر بازنمایی میشد. شاید از بین ماموران حرامزاده ی استرالیایی، یک چند تایی هم رنگ و بوی انسانیت به خود می گرفتند و لبخند پوچ و مصنوعی پرستارهای کمپ، کمی هم که شده به نوع دوستی و محبت آغشته میشد.  نویسنده بیش از صد و پنجاه صفحه در باب برخوردهای غیر انسانی اداره کنندگان کمپ پناه جویان مانوس قلمفرسایی می کند و هیچ صفت یا انجام عمل مثبتی -حتی برای یک لحظه- برای یک افسر، نگهبان و یا پزشک استرالیایی قائل نمی شود تا شورش پناهجویان را در چند صفحه ی پایانی کتاب کاملا موجه جلوه دهد.

نکته ی دیگر این که نویسنده از علت مهاجرت خودش و ناگزیری ادامه ی سفر، اطلاعات روشنی نمی دهد. چه پس زمینه ای وجود دارد که او حاضر است چنین شرایط دشواری را تحمل کند اما تصمیم به بازگشت نگیرد؟ پل های خراب شده ی پشت سر چیستند؟ او حتی در مورد سایرین هم چنین توضیحی ارائه نمی دهد. گویا آن قدر در دنیای خودش و دغدغه ی زیستنش غرق شده که اهمیتی به مصائب همسفرانش نداده و پای درد دل هیچ یک نمی نشیند. فقط شخصیت کمرنگی به نام مستعار نخست وزیر که گویا گرفتاری مالی او را به مهاجرت غیرقانونی واداشته و خیلی زود هم از تحمل شرایط مانوس طفره می رود، برای ما انگیزش مشخصی به عنوان تاجری ورشکسته دارد. ماموران و روسای استرالیایی که جز دستور دادن، اعمال خشونت، حقوق بالا گرفتن و صحبت کردن با  بی سیم شناختی از خود به ما نمی دهند، زیردستان بومی منطقه که حقوق بگیر دولت استرالیا هستند هم کسی زبانشان را نمی فهمد و نکته ی قابل عرضی در باره شان نیست؛ کاش لااقل میشد انگیزه و پیشینه ی پناه جویان را با نزدیک شدن به خلوتشان بهتر فهمید تا بار روایی کتاب غنی تر شده و جایگزین برخی توصیفاتی شود که سعی دارد داستان را سمت ادبیات بکشاند اما چندان موفق نیست.

کُردها مثلی دارند که می گوید: کُرد، غیر کوه یاری ندارد. در حسب حالی که بوچانی از سفرش نوشته این بی پناهی را به خوبی می توان درک کرد. تنها چیزی که سعی دارد به آن چنگ بیندازد تا مثل تخته پاره ای در امواج اقیانوس سرگردان نشود، همین پیشینه ی نژاد و قومیت است. برگ برنده ای که به او هویتی واقعی و غیرقابل انکار می دهد. مردی پناهجو از نژادی کهن اما بی کشور. به خاکی که از آن آمده هم وابسته است و هم گریزان.

در مجموع می توان گفت کتاب "هیچ دوستی به جز کوهستان" بیشتر از آن که دارای ارزش ادبی باشد، استراتژیک بوده و قوانین حقوق بشری و مسائل مربوط به پناه جویان را به چالش می کشد. اثری که سعی دارد جایگاه تاریخی و ادبی را توأمان داشته باشد اما به وجاهت کاملی از هیچ یک دست نمی یابد. تاریخ، روایت بی طرفانه ی آن چه وقوع یافته است نه جانبداری یکسویه از احوالات شخصی. به عنوان ادبیاتی غیر داستانی که تلفیق رویدادهای واقعی و تخیل باشد نیز چنانچه سنجیده شود، ضعف سیر درام داستانی و سیاه و سفید بودن شخصیت ها، درخشان بودن اثر را تا حدودی زیر سوال برده است. با این وجود نباید ارزش های داستان پردازی بوچانی در خلق اثری که در عرصه ی بین الملل موفق و تاثیرگذار بوده را دست کم گرفت. باید دید در ادامه ی راه آیا باز می تواند با تخیل قوی و قدرت قلمش پیش برود و بعد از فروکش کردن خشمش، حرفه ای تر به نویسندگی و داستان سرایی بپردازد یا او هم از آن دسته نویسندگانی خواهد شد که اولین اثرشان مهم ترین و برجسته ترین کارشان است. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها